یه روزی یه پسر جوون میره سر میدون شهر می ایسته و قلبش رو در میاره که به مردم نشون بده.
اون در حالی که قلبش رو که خیلی زیبا بود تو دست گرفته بود و نشون مردم می داد، می گفت:
نگاه کنید که چه قلبی دارم من، صاف صاف، بدون هیچ گونه شکستگی یا خطی.
مردم هم از زیبایی اون قلب بسیار کتعجب شدند. در این هنگام پیر مردی از اون جا می گذشت که
چشمش افتاد به اون جمعیت و کنجکاو شد برود ببیند که چی شده.
وقتی چشمش افتاد به اون پسر جوان و دید که آن همه تعریف درباره قلبش می کند، اون هم تصمیم
گرفت قلب خودش رو در بیاره و نشون بده. وقتی قلب خودشو در آورد، همه تعجب کردند. چون اون
قلبی داشت که خیلی کوچک و پژمرده بود و روی آن بریدگی ها، وصله ها، و خطهای زیادی بود.
بعد رو کرد به اون پسر جوان و گفت: من هیچ وقت قلبم را با تو عوض نمی کنم.
درسته که خیلی پیر و از کار افتاده است، ولی این قلب برای من خیلی با ارزش است. چون هر کدوم از این بریدگی ها نشانه این که من تکه ای از قلبم را به کسی هدیه دادم و به اون دلبستم و هر کدوم از این وصله ها بیانگر این است که کسانی بودند که به من دلبسته اند و هر کدوم از این خطها و زخم ها نشانه کسانی است در این زندگی که قلب من رو ناراحت کردند.
در واقع من با این قلب خاطرات خوب و بد رو یادآوری می کنم. با این وجود هنوز هم می تونه برای من یه قلب باشه.