همه می گذرند و می گویند: « چقدر عجیب عاشق شدی»
و من بی توجه به گفته ها، دامن چین چین آرزو می پوشم و پولک شادی به سر میزنم تا تو بیایی،
با طنین فراموشی نبودن ها ولی کم کم پولک ها شل شدند و افتادند و تیک تاک ثانیه ها به من فهماند چقدر دیر است.
و دیدم که تو هرگز نمی آیی!
نمی خواهم باور کنم که حالا
میان اصوات خاموش اشک
همه می گذرند و می گویند:
« چقدر ساده فراموش شدی »