صدای سه تار پسرک توی ایوان هر روز عصر، دخترک را همسایه ی شیدایی شمعدانی های لب حوض کرده بود، طلوع نگاهشان، غروب را تماشایی می کرد، یک پرده بالاتر، یک پرده پاین تر آن روز عصردخترک سهراب می خواند، به گمانم فردا روز خوبی باشد و سینی چای مادر گفت: هست دخترم ، فردا مهمون داری. حالا یک ماهی می شود که دست پسر به سه تار نمی رود و هر روز غروب توی ایوان با چشم های پر از اشک زمزمه می کند: شب و سکوت و سه تاری که لال مانده منم، بیا کمی بنوازم، بیا کمی بزنم.....