عشق به جانب نفرت برگشته و با لحنی دلنشین گفت: «من زاده محبتم. با عشق است که زندگی معنا می پذیرد و مرگ دلپذیر خواهد شد. خداوند آدمی را با عشق آفریده و اولین حسی که در بدو تولد انسان را پایبند به این دنیا می گرداند عشق است.»
نفرت با انزجار سری جنباند و از در مخالفت برآمد و گفت:«من از خشم و کینه متولد شده ام. کافیست در دریچه قلبی نفوذ کنم تا آنرا همانند خود تیره و تار گردانم پس من بدترم.» نفرت برای اثبات گفته اش افزود:«مسابقه ای ترتیب می دهیم. پیروز مسابقه به دیگری برتری دارد.»
عشق بی درنگ پذیرفت. به ناگاه هر دو همچون کبوترانی سبکبال اوج گرفته و هم چنان که به اطراف می نگرستند، حضور زوجی جوان در نزدیکی پرتگاه، توجهشان را به جانب خود فرا خواند. هر دو با سرعت باد به سوی آن دو به حرکت درآمده و چیزی نگذشت که در وجودشان نفوذ یافتند. زن که سرشار از عشق وصف ناپذیر به همسرش شده بود، لبخندی زد و گفت:«نمی دانم ناگهان چه اتفاقی افتاد. گویا با دید وسیع تری به زندگی می نگرم.»
سپس رو به مرد ادامه داد:«تو چقدر تغییر کرده ای!» اما مرد به چیز دیگری می اندیشید. کدورت و بد دلی وجودش را فراگرفته بود. نیرویی به او می گفت:«او را از بین ببرو از او متنفر باش.» مرد چشمانش را بست. افکار پلید موجب از دست رفتن تعادلش شده بود و او به جانب همسرش حمله ور گردید. شانه های وی را فشرد و او را به عقب هل داد. زن وحشت زده فریادی سر داد. و فریادی از سینه برآورد:«دوستت دارم. برای همیشه.»
ناگهان کدورت های حاکم بر مرگ رفته رفته کمرنگ شد و او هراسان بر لبحه پرتگاه نیم خیز شده و قطره اشکی بی اختیار به گونه ملتحبش غلتیده بود و دست دختر را گرفت و نگذاشت دختر سقوط کند.
در این مسابقه مرگبار، پیروز اصلی عشق بود.